معنی مستبد و خودرای
حل جدول
لغت نامه دهخدا
خودرای.[خوَدْ / خُدْ] (ص مرکب) خودسر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبد برأی. کله شق. لجباز. لجوج. عنود. یک پهلو. یک دنده. سرسخت. (یادداشت بخط مؤلف):
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.
فرخی.
نکنند آنچه رأی و کام کسی است
زآنکه خودکامگار و خودرایند.
مسعودسعد.
آن گل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخنگوی بود.
نظامی.
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل» ابلهی خودرای ناجنس خیره درای... (گلستان). || شوخ. بذله گو. || هواپرست. شهوتران. (ناظم الاطباء):
گنه کار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمورو مست.
سعدی.
|| خام خیال. بخیال خود. (ناظم الاطباء).
مستبد
مستبد. [م ُ ت َ ب ِدد](ع ص) نعت فاعلی از مصدر استبداد. رجوع به استبداد شود. به خودی خود به کاری ایستاده ومتفردشده.(منتهی الارب). تنها به کاری استاده شونده.(غیاث)(آنندراج). || کسی که هرگاه چیزی را شروع کند تا پایان دادن آن، دست بردار نباشد.(اقرب الموارد): امیرک آن فیلان را به ناصرالدین فرستاد و بدان خدمت بدو تقرب جست و چنان فرا نمود که در آن خدمت مستبد است.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 152). || کسی که کاری را به رأی خود و بدون مشورت از دیگران می کند و رأی خود را می پسندد و انصاف و عدالت را رد می کند.(ناظم الاطباء). خودمراد.(مهذب الاسماء). مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. خودرای. خودسر. متفرد در رأس. سرخود. مستقل. خودکامه. خودکام.(یادداشت مرحوم دهخدا): اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود.(کلیله و دمنه). او [شیر] چون رعنای مستبدی در میان ایشان [سباع].(کلیله و دمنه). منقاد حکم اوست هر سیّد و هر ملک مستبد که از قروم دیار ترک و روم است.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446).
فرهنگ عمید
کسی که در کارها به رٲی و نظر دیگران توجه نمیکند و به میل خود عمل میکند، خودسر، مستبد،
مترادف و متضاد زبان فارسی
عربی به فارسی
طرفدار تمرکز قدرت در دست یکنفر یا یک هیلت , طرفدار استبداد , حاکم مطلق , سلطان مستبد , سلطان مطلق , یکه تاز , وابسته بحکومت یکه تازی , دارای حکومت مطلقه ودیکتاتوری , ستمگر , حاکم ستمگر یا مستبد , سلطان ظالم
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) آنکه بفکر خود کار کند و به رای دیگران اعتنانکند خودسر.
فرهنگ معین
(~. رَ) (ص مر.) آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند.
فارسی به عربی
مطلق
فارسی به ایتالیایی
ostinato
فارسی به آلمانی
Absolut
واژه پیشنهادی
خود محور
معادل ابجد
1333